سپس به خودش خندید.
زیرا میدانست که ترس،همه چیز را بدتر می کند.
بنابراین کاری را کرد که اگر نمی ترسید می کرد؛ در مسیر جدید به راه افتاد.
لبخند بر لب، در دالان تاریک به پیش رفت.
با اینکه آنجا را نمیشناخت، اما داشت غذای روحش را کشف می کرد.
هر چه پیش آید خوش آید، حتی با اینکه نمیدانست واقعا چه پیش خواهد آمد.
حیرت کرده بود که لحظه به لحظه لذت بیشتری می برد
از خود می پرسید: ((چرا اینقدر احساس خوبی دارم؟ با اینکه نه پنیری دارم و نه مقصدم معلوم است.))
طولی نکشید که به علت این احساس خوب پی برد
ایستاد و روی دیوار نوشت:
🌺با کنار گذاشتن ترس، احساس رهایی میکنی🌺
قسمتی از کتاب چه کسی پنیر مرا برداشت
آقای اسپنسر جانسون
چه کسی پنیر مرا برداشت
بدون دیدگاه